به مناسبت درگذشت پال سوئيزي گفت وگو با پال سوئيزي اقتصاددان و بنيانگذار "مانتلي ريويو" بخش دوم

مصاحبه: كريستوفر فلپس - برگردان: مرتضي محيط

اشخاصي كه كار خود را به عنوان يك راديكال آغاز ميكنند و به راستي مصمم هستند راديكال بمانند هنگامي كه در معرض فشارهاي حقيقي دنياي واقعي قرار ميگيرند، پس از مدتي در مي يابند كه اين فشارها، آنان را از جهات متعددي در وضعيتي بسيار دشوار و ناممكن قرار ميدهد و بنابر اين راهي را دنبال ميكنند كه فرصت هاي ممكن آنها را به آن سو ميكشاند و طولي نميكشد كه ايده ها، ارزشها، معيارهاي سياسي و اولويت هاي خود را با امكانات واقعا موجود تطبيق ميدهند

مشكل اصلي، فرهنگ ماست. اين فرهنگ به مفهومي كه در گفتمان سياسي رايج به كار ميرود تماميت گرا و استبدادي نيست. اما به مفهومي بسيار عميق تر، به طور وحشتناكي تماميت گرا و استبدادي است. در چارچوب اين فرهنگ شما نميتوانيد هم به صورت انساني با فكر مستقل باقي بمانيد(خودتان باشيد) و هم بتوانيد به حيات روزمره خود ادامه دهيد. وسائلي كه [گردانندگان اين نظام] براي حفظ كنترل اوضاع و حذف افرادي كه از آن تبعيت نميكنند در دست دارند، وسائلي است بسيار ظريف اما به غايت موثر

سياست هاي دهه 1930

رابطه شما با حزب كمونيست ــ اگر چنين رابطه اي وجود داشت ــ هنگام زندگي در كمبريج (ماساچوست) چگونه بود؟
ــ من هيچ رابطه رسمي با آنها نداشتم. البته من آشنايان زيادي در ميان اعضاء آن حزب داشتم، بويژه گرانويل هيكس.
او مدتي به عنوان عضو علني حزب كمونيست در هاروارد تدريس ميكرد. شمار بزرگي از مدرسيني كه به اتحاديه معلمين پيوستند، يا عضو حزب كمونيست بودند و يا به آن نزديك بودند. اين حزب، تنها جنبش واقعا سازمان يافته آن زمان بود و از هر سازمان ديگر قدرتمندتر.
بنابر اين من افراد زيادي از آنها را ميشناختم، با آنها كار ميكردم و اختلافات فراواني هم با آنها داشتم. هيچگاه اما تمايلي به پيوستن به حزب نداشتم، در درجه اول به علت جزم گرايي افراطي آنان به مفهوم فكري و ذهني آن. من ميدانستم كه چنين جزم گرايي و تعصبي به معناي مرگ تفكر مستقل است. به خاطر دارم هنگامي كه كتاب «تئوري تكامل سرمايه داري» را منتشر كردم، حزب كمونيست منتظر ماند تا مسكو نظر بدهد كه آيا با محتواي آن موافق است يا خير. اين مطلب بي اندازه مرا آزرده خاطر ساخت. اينان از نظر فكري نميتوانستند بر پاي خود تصميم بگيرند.
من قويا طرفدار راهكارها (تاكتيك ها) و سياست هاي جبهه اي ــ از جمله با حزب كمونيست ــ بودم و در مقاطعي و شرايطي نيز اين حزب عامل اصلي در اين كارها بود. اما احساس من مانند بسياري ديگر از روشنفكران چپ اين بود كه مشكل عمده در سالهاي دهه ي 1930، فاشيسم است و مبارزه ضد فاشيستي يك مسئوليت بود. براي داشتن هرگونه نقشي در اين مبارزه نيز ميبايست با تمام آنهايي كه در اين صف بودند اتحاد و ائتلاف به وجود آورد. البته جنگ كه آغاز شد هدف، شكست فاشيسم در آلمان و ژاپن بود. اين مبارزات نه تنها تجربه اي سياسي بود بلكه اثري عميق بر هستي فكري و ذهني ما نيز داشت! اثري كه از آن زمان تاكنون چيزي كاملا شبيه آن وجود نداشته است. چپ، امروز كوچك و متفرق است و از جهت خلاقيت فكري خيلي سرزنده نيست.

گروه مانتلي ريويو تجربه ي مشترك كار براي نهادهاي وابسته به "نيوديل" در سالهاي دهه 1930 را دارد. هري مگداف به مقامات بالايي در اين نهادها رسيد و در جنگ دوم جهاني با وزير بازرگاني آمريكا كار ميكرد. فكر ميكنم شما هم مشغول انجام نوعي كار پيماني براي ادارات مختلف آن بوديد و يا حين تدريس گزارشاتي براي آنها تهيه ميكرديد؟
ــ انجام چنين كارهايي هنگام تعطيلات تابستاني در دوران نيوديل كار بسيار عادي و معمول بود. در مجموع من سه تابستان در واشنگتن به سر بردم. به طور مثال در "هيأت برنامه ريزي ملي" شركت كردم ــ نهادي كه بعدها "هيأت برنامه ريزي منابع ملي" نام گرفت ــ و اين، زماني بود كه زير نظر گاردنير مينز (
Gardiner Means) ــ كه دنبال افرادي براي انجام پژوهش ميگشت ــ ‌در مورد گروههاي انحصاري مطالعه ميكردم. اين كار در چند نهاد وابسته به "نيوديل" در حال انجام بود. دست مسئولان اين نهادها را آزاد گذاشته بودند كه افرادي از بيرون، به مدت چند ماه و گاهي بيشتر، از بيرون استخدام كنند. فكر ميكنم كه تمام افراد ‌شايسته و خوب دوران "نيوديل" به نوعي با نهادهاي آن در ارتباط بودند.
اين، زماني بود كه تمام اقتصاددانان جوان، به طور فزاينده اي درگير نوعي فعاليت سياسي شده بودند. اين فعاليتها تا حدودي در سطح اقتصادي و تا حدي نيز در سطح اوضاع بين المللي يعني جنبش ضدفاشيستي و ظهور هيتلر و غيره بود. هميشه اين دو چيز را، يقينا از نظر سنت ماركسيستي، به هم مربوط ميدانستند. من يكي از اعضاي گروه هفت نفره اقتصاددانان دانشگاه تافت و هاروارد بودم كه با هم تحقيق ميكرديم و نتيجه آن را به صورت كتاب كوچكي زيرعنوان "برنامه ي اقتصادي براي دموكراسي آمريكا" منتشر ساختيم. اين، يك كار موفقيت آميز بود و به مدت چندين هفته يكي از پرفروش ترين كتابها در واشنگتن بود. در آن روزها مرزبندي ميان طرفداري از نيوديل از موضع چپ و آغاز جنبش ماركسيستي كار مشكلي بود. من و چند نفر ديگر در آن موقع مواضعي كاملا چپ داشتيم اما به كار با ديگران به طور دسته جمعي و همكاري با آنان اعتقاد داشتيم. ما تاكيد خود را بر يك فرمولبندي كه گروه طرفداران چپ "نيوديل" را برنجاند نميگذاشتيم. طبق معيارهاي آن روز واشنگتن اما، اين نوع فعاليت، جناح چپ كينزي به شمار ميرفت؛ گرايشي كه فراتر از خود كينز و آنچه بسياري از كينزي هاي رسمي، حتي آلوين هانسن از آن پشتيباني ميكردند.
وزارت كشاورزي يكي از توليدكنندگان عمده افراد راديكال بود؛ كساني كه با وجود راديكال بودن، اعلام مواضع تئوريك شديد نميكردند. همه ي اينان اميد داشتند كه "نيوديل" به پيشرفت خود ادامه خواهد داد و از وضع فعلي فراتر خواهد رفت. آنچه واشنگتن را آن روزها هيجان انگيز ميكرد، همين مطلب بود. روزولت و اطرافيانش البته به هيچ رو راديكال نبودند. آنان نجات دهندگان سرمايه داري بودند. ما همه كاملا ساده لوح بوديم و حد و مرزهاي محدود نيوديل را درك نميكرديم. بله فكر ميكنم بسياري از افرادي كه بعدها در گرداندن مانتلي ريويو موثر بودند يا در اين مجله قلم ميزدند ــ بعضي با اسم مستعار ــ از آن موقع در مجموع با نجات دهندگان سرمايه داري همزيستي راحتي داشتند. ]خنده[

اين مطلب به نظر من جالب است چرا كه سياست مانتلي ريويو بويژه در سالهاي دهه 1960 و 1970 كاملا انقلابي شده بود. اما با اين همه به نظر ميرسد هنوز گاه تقريبا نوعي علاقه نسبت به "نيوديل" وجود دارد.
ــ بله. در مقايسه با آلترناتيوهاي واقعا موجود ]احزاب جمهوريخواه و دموكرات[ دليل موجهي بر اين مسئله وجود داشت. اما حق با شماست در سراسر آن زمان هنوز ناپيگيريهاي زيادي وجود داشت. همه ي اينها بعدا تصحيح گرديد. ]در واقع[ طرف مقابل آنها را تصحيح كرد. ]خنده[

سالهاي جنگ
بعضي ها "تئوري تكامل سرمايه داري" را كه در سال 1942 توسط دانشگاه آكسفورد چاپ و منتشر گرديد بهترين مقدمه بر تئوري اقتصادي ماركسيستي ميدانند. جريان نوشتن آن چگونه بود؟
ــ در اواسط دهه ي 1930 من دستيار يك دوره تدريس درباره اقتصاد سوسياليستي شدم. درست به خاطر ندارم چه سالي. استاد كرسي اين درس در آن موقع ادوارد ميسون بود و من به مدت 3ــ2 سال دستيار او بودم. بعد كه او از اين كلاسها خسته شد آن را به من محول كرد. و اينها تبديل به كلاس درس من شد. حين تدريس در اين كلاسها متوجه شدم كه منبع مناسبي براي مطالعه اقتصاد ماركسيستي وجود ندارد. من آغاز به تكامل دادن كلاسهاي درس خود كردم و اين كار در عرض 5ــ4 سال به نخستين پيش نويس كتاب "تئوري تكامل سرمايه داري" تبديل شد. كتاب، فكر ميكنم در نوامبر 1942 به چاپ رسيد. دو سه هفته بعد، من وارد‌ ارتش شدم. فكر ميكنم نسخه اول از زير چاپ بيرون آمده بود كه به ارتش رفتم. من آن را تجديد چاپ نكردم، در حالي كه اين كار ميتوانست آن را سرزنده تر و تازه تر نگه دارد. من علاقه به تغيير هيچ نوشته اي ندارم. به اين مفهوم من كاملا با شومپيتر هم عقيده ام كه يك بار گفته بود كتاب مثل يك بچه است، وقتي از منزل بيرون رفت ديگر نميشود سر به سر او گذاشت. كتاب زندگي مستقل و مربوط به خود را پيدا ميكند. اما تا همين امروز، اگر معلمي بخواهد مقدمه اي براي تدريس اقتصاد ماركسيستي تدارك ببيند چيز زيادي در اين زمينه نميتواند پيدا كند. بنابرين شايد هنوز از اين كتاب براي اين منظور استفاده ميشود.

آيا احساس راحتي ميكنيد بگوييد حين جنگ دوم جهاني هنگامي كه در "اداره خدمات استراتژيك" (
OSS) كار ميكرديد نوع فعاليتتان چه بود؟
ــ در واقع نبايد آن را جدي بگيريد. ]خنده[. بخش پژوهش و تحليل "اداره خدمات استراتژيك" در واقع موسسه اي خودگردان بود. آنچه ما در انگليس و بعد در اروپاي قاره اي انجام ميداديم از سوي واشنگتن تعيين نميشد. ما در لندن سمينارهاي كوچكي داشتيم راجع به اينكه جنگ چگونه بايد‌ پايان يابد، در حالي كه ما قرار بود مطالب اطلاعاتي را ارزيابي كنيم. ما تا حدودي اين كار را ميكرديم اما بايد اذعان كنم كه به كل مطالب اطلاعاتي بيش از حد بها داده شده بود. من كار چنداني با هيچيك از اين مسائل نداشتم. اين واقعيت كه آنها نياز به كسي داشتند كه در "اداره خدمات استراتژيك" بتواند شيوه تفكر انگليس ها در دوران پس از جنگ را تعقيب و بررسي كند، علتش اين بود كه از ديد آنها ]دولت آمريكا[ بزرگترين مانع بر سر راه تجارت آزاد جهاني عبارت از امپراتوري انگليس بود. بايد به خاطر داشت كه آمريكا هيچگاه اين مسئله را از نظر دور نميداشت كه اهميت و معناي جنگ از نظر منافع خودش چيست. آمريكا ميخواست در سطح جهاني به عنوان قدرتمندترين گرگ، از اين جنگ بيرون آيد و خواهان جهاني بود كه در راستاي منافع و ايدئولوژي خودش سازمان يابد؛ جهاني با تجارت آزاد بيشتر، جهاني كه در آن قدرت ايالات متحده قادر به نفوذ و فعاليت، در همه جاي جهان در بالاترين حد باشد. البته جنگ در برابر بلوك نازي ــ ژاپني بود، اما امپراتوري انگليس نيز ميبايست از ميان برداشته ميشد. انگليس در آن زمان هنوز به عنوان قدرت دوم جهاني يا ابر قدرت ديگر، به شمار ميآمد. در آن زمان البته هنوز مسئله عقب راندن اتحاد شوروي مطرح نبود چرا كه متحد ما در جنگ بود.
بدين ترتيب من به مدت دو سال، از اواخر سال 1942 تا بعد‌ از پياده شدن نيرو در قاره اروپا در سال 1944، در لندن بودم. در تابستان 1944، به پاريس رفتم و روز پيروزي اروپا (
V-E day) در آنجا بودم و قبل از بازگشت به آمريكا در تابستان 1944 مدت كوتاهي به آلمان رفتم. اما در اواخر اقامت من، "اداره خدمات استراتژيك" يا آنچه از آن باقي مانده بود، داشت راجع به اتحاد‌ شوروي تحقيق ميكرد. در اين هنگام سمت گيري ايالات متحده عوض شده بود و آن عده از ما كه نميخواستيم سمت گيري خود را عوض كنيم، كاري كه دلمان ميخواست انجام ميداديم و جز با ايده هاي خوب و مفيد كاري با امور ديگر نداشتيم.

تحولات فكري و سياسي بعد‌ از جنگ

بعد از جنگ شما تصميم گرفتيد به دانشگاه هاروارد برنگرديد‌ و چند بودجه تحقيقاتي به دست آورديد و در نيوهامپشاير زندگي ميكرديد و مطالعه ميكرديد و مينوشتيد. نتيجه اين مطالعات كتابي بود زيرعنوان "سوسياليسم" كه در 1949 چاپ شد.
ــ اين كتاب به هيچ وجه موفق نبود. زياد از آن خوشم نميآيد. بعدها هيچگاه آن را بازبيني و باب روز نكردم و از تجديد‌ چاپ آن هم خودداري كردم زيرا مطالبي در آن وجود‌ داشت كه از آنها راضي نبودم و تجديدنظر در آن تغييرات فراواني ميطلبيد.

چه چيزهايي موجب ناخشنودي شما از آن ميشد؟
ــ من ديدگاه ساده انگارانه اي از مسائل سوسياليسم و برنامه ريزي سوسياليستي در آن اتخاذ كردم، ديدگاهي كه بعدها واقعا از آن راضي نبودم. فكر كردم ساده لوحانه، بيش از حد خشك و زائيده ي نوعي تفكر در مورد برنامه ريزي بود كه مشكلات آن را بيش از اندازه ساده ميانگاشت. كتاب خيلي خوبي نيست، گرچه فكر نميكنم كتاب بدي هم باشد.

آيا ناخشنودي شما از اين كتاب بازتاب تغيير موضع شما نسبت به آن موقع است؟
ــ بله اينطور فكر ميكنم. ماركسيست شدن من از همان آغاز، فرايندي طولاني از آموزش و يادگيري بود براي رها شدن از فورمولها و احكام ساده انگارانه، بي آنكه هرگز آن افكار را واقعا رد‌كنم يا فكر كنم مواضعي كه گرفته بودم، به رغم آنكه ساده انگارانه و بيش از حد جزم گرايانه بودند، غلط بوده اند. اين افكار و مواضع نياز به پالايش داشتند تا بر عمق پيچيدگي هاي مسائل به آگاهي بيشتري دست يابند. ايده هاي تغيير انقلابي، بيش از حد ساده انگارانه بودند ــ البته اين مطلب را از مطالعه ي ادبياتي كه از جهت درك فرايندهاي تاريخي بسيار قانع كننده يافتم، ياد گرفتم ــ و به نيروهاي سكون و لختي و سنگيني بازدارنده سنتها و نهادهاي تاريخي و مشكلاتي كه بر سر راه تغيير مردم براي پذيرش اوضاع و شرايط جديد وجود دارد كم بها ميدادند. بايد‌ بگويم كه بينش من از فرايند تاريخي فاقد‌ همه ي اين عوامل بود و چنان بينشي تا حد زيادي چارچوب فكري كتاب سوسياليسم را تشكيل ميداد. از جهت آنچه در آن زمان فكر ميكردم، اعلام مواضع بدي هم نبود. اين ديدگاه و بينش اما به نظر من ايستگاه وسط راهي براي درك ظريف تر و پيچيده تر فرايندهاي انقلابي بود. ميتوان گفت اين مسئله يكي از درون مايه هاي عمده ي تكامل فكري من در طول اين مدت بوده است.

پس از جنگ شما ميبايست تصميم ميگرفتيد آيا كار دانشگاهي خواهيد كرد يا خير و شما تصميم دوم را گرفتيد. آيا اينكه شما ميتوانستيد بدون كار كردن براي حقوق زندگي كنيد و به فعاليت خود ادامه دهيد، آزادي فراواني به شما ميداد؟
ــ ‌من هميشه تاكيد داشته ام در اين فرهنگ براي يك روشنفكر، بدون داشتن يك درآمد مستقل يا يك شغل آكادميك مطمئن، بسيار مشكل خواهد بود که بتواند روشنفكري چپ به مفهوم واقعي آن باقي بماند. و در حال حاضر به دلايل و جهات هرچه بيشتر، روشنفكر چپ ماندن بدون يك درآمد مستقل به طور فزاينده اي مشكل شده است چرا كه شكستن موانع آكادميك و به دست آوردن يك شغل مطمئن دانشگاهي به غايت مشكل است ــ شما كه ميدانيد، نيازي نيست من آن را به شما بگويم. [كريستوفر فلپس خود، با داشتن بالاترين مدارك دانشگاهي نتوانست اين موانع را بشكند] همه اين مسئله را ميدانند. بنابر اين روشنفكر چپ مستقل ماندن و از آن به عنوان يك شغل استفاده كردن نياز به خوش شانسي ويژه اي دارد. احساس من هميشه اين بوده است اشخاصي كه كار خود را به عنوان يك راديكال آغاز ميكنند و به راستي مصمم هستند راديكال بمانند هنگامي كه در معرض فشارهاي حقيقي دنياي واقعي قرار ميگيرند، پس از مدتي در مي يابند كه اين فشارها، آنان را از جهات متعددي در وضعيتي بسيار دشوار و ناممكن قرار ميدهد و بنابر اين راهي را دنبال ميكنند كه فرصت هاي ممكن آنها را به آن سو ميكشاند و طولي نميكشد كه ايده ها، ارزشها، معيارهاي سياسي و اولويت هاي خود را با امكانات واقعا موجود تطبيق ميدهند. اگر من يك درآمد مستقل نداشتم هيچ بعيد نبود همين راه را دنبال كنم. نميتوانم ادعا كنم كه من نوعي قهرمان هستم. تنها دليلي كه بعضي ها را ملامت ميكنم اين است كه آنان از راه خود برگشتند، به دشمن پيوستند و به خاطر حفظ شغل خود به دوستان و همكاران خود خيانت كردند. اين كار به نظرم نفرت انگيز است. اما از اين كه به صورت فعالين چپ باقي نماندند، اين احساس را در خود ندارم كه به راستي از آنها انتقاد كنم. اين مطلب را خيلي خوب درك ميكنم.
مشكل اصلي، فرهنگ ماست. اين فرهنگ به مفهومي كه در گفتمان سياسي رايج به كار ميرود تماميت گرا و استبدادي نيست. اما به مفهومي بسيار عميق تر، به طور وحشتناكي تماميت گرا و استبدادي است. در چارچوب اين فرهنگ شما نميتوانيد هم به صورت انساني با فكر مستقل باقي بمانيد(خودتان باشيد) و هم بتوانيد به حيات روزمره خود ادامه دهيد. وسائلي كه [گردانندگان اين نظام] براي حفظ كنترل اوضاع و حذف افرادي كه از آن تبعيت نميكنند در دست دارند، وسائلي است بسيار ظريف اما به غايت موثر. بسيار موثر. من هيچ نوع پژوهش واقعا خوب در اين زمينه نديده ام؛ گرچه گهگاه به تكه پاره هايي از اين نوع تحقيق برميخوريم.

اين واقعيت را به طور فراوان در ميان مردم ميتوانيد مشاهده كنيد.
ــ بله درست است

هنگامي كه در دوران پس از جنگ به فكر بنيان گزاري مانتلي ريويو افتاديد، درسهايي كه از تجربه خود در «حزب ترقي خواه» در سال 1948 فرا گرفته بوديد چه اندازه موثر بود؟
ــ ما واقعا فكر نميكرديم كه «حزب ترقي خواه» در نهايت اقدامي دوام پذير باشد. ما در ابتدا اميدهايي به اين حزب داشتيم اما بعدا معلوم شد كه كارش به جايي نخواهد رسيد. من فكر نميكنم كه در مورد كانديداتوري مايك والس دچار هيچ خوش خيالي بوديم. تصور من اين بود كه شركت در آن فعاليت تجربه آموزشي مفيدي است و از اين طريق ميتوان به مردم فرصتي داد مسائل و مشكلات واقعي روز را مورد بحث و مداقه قرار دهند. كساني بودند كه فكر ميكردند «حزب ترقي خواه» را پس از انتخابات 1948 ميتوان نگه داشت تا به كارش ادامه دهد. من هرگز چنين فكر نميكردم. برداشت من اين بود كه اين يك فرصت تك و استثنايي است و در عمل هم همين طور شد. و البته اين، مسئله بسيار مشكلي در روابط متقابل ميان والس و حزب كمونيست بود. نه من و نه لئو هرگز عضو حزب كمونيست نبوديم و حتي خيال پيوستن به آن را هم در سر نپرورانديم. ما كاملا حاضر بوديم به اتفاق حزب كمونيست در كميته گرداننده انتخابات شركت كنيم، اما هيچگونه رابطه منظم و مداومي با آنها نداشتيم.

با در نظر گرفتن تاريخ جبهه مردمي و جنبش كارگري دهه 1930، جبهه مردمي دوم و ائتلاف «نيوديل» دهه 1940 و عمق نفوذي كه به نظر ميرسيد ايدئولوژي جبهه مردمي در جنبش توده اي مردم داشت، من هيچگاه نتوانسته ام بفهمم چه شد كه همه ي اينها ميان سالهاي 1945 و 1949 به اين سرعت از هم فروپاشيد؟
ــ نظر من اين است كه هيأت حاكمه ي اين كشور در اثر نيوديل به لرزه درآمده بود. برداشت اساسي اين بود كه پس از جنگ، ما به همان وضع سالهاي پيش [دهه ي 1930] برخواهيم گشت. در عين حال سنت يا جنبش مربوط به نيوديل و ائتلاف يا هر چه اسمش را بگذاريد هم وجود دارد كه آماده است فعاليت خود را از آنجا كه پس از سالهاي دهه 1930 قطع كرده بود دوباره از سر گيرد.
اين يك خوش خيالي بود. وجود اين فكر اما نه تنها در ميان آنان كه درگير اين ائتلاف و جنبش بودند يك واقعيت بود، بلكه براي هيأت حاكمه نيز كه از خطر تجديد فعاليت يك ائتلاف راديكال، پس از قطع نيوديل توسط جنگ هراسناك بود نيز مسئله اي واقعي بود. مدت كوتاهي پس از جنگ نوعي طرح ريزي آگاهانه براي متلاشي كردن و پاشاندن اين ائتلاف چپ، ائتلافي كه از آن هراس داشتند وجود داشت. پيامدهاي اين طرح براي آينده جنبش مصيب بار بود. جنگ سرد، مك كارتيسم و شكار چپ ها به ضرورت شكاف انداختن و تكه پاره كردن همه ي باقي مانده هاي جنبش سالهاي دهه ي 1930 مربوط بود و بخش بسيار مهمي از آن تاريخ ننگ آور سالهاي ميان 1948 تا 1956 يا 1957 را تشكيل ميداد. تازه از سال 1957 به بعد بود كه برخي از زخم هاي دوره مك كارتي آغاز به التيام يافتن كرد.

قدم هاي نخست مانتلي ريويو

مقاله آلبرت انشتين در اولين شماره مجله از طريق اتو ناتان (
Otto Nathan) به دست آمد. با او چگونه آشنا شديد؟ چه بر سر او رفت؟
ــ خوب اين داستان قدري پيچيده است. اتو مدتها دوست لئو بود. در عين حال دوست نزديك البرت انشتين و كمك حال او بود. او از بنيانگذاران اوليه مانتلي ريو نيز بود. تفصيل آنچه روي داد خيلي مشكل است. او نميخواست به عنوان يكي از بنيانگذاران مجله معرفي و شناخته شود. ميدانيد در آن روزها اعلام اين كه شما يك سوسياليست هستيد چيز بسيار حساسي بود.
اتو يك سوسياليست بود. او يك پناهنده آلماني در اين كشور بود و سالهاي سال نيز عضو حزب سوسيال دموكرات آلمان بود. من اطلاع ندارم او چگونه با انشتين آشنايي برقرار كرده بود، يا رابطه آنها در آلمان چگونه بود. در اينجا اما، او از دوستان نزديك انشتين بود و او كسي بود كه ترتيب نوشتن اين مقاله توسط انشتين را داد. ابتدا ما در فكر انتشار يك سلسله مقاله زير عنوان «چرا من يك سوسياليست هستم» بوديم. اما او [انشتين] اين عنوان را انتخاب نكرد. او عنوان «چرا سوسياليسم» را برگزيد. من فكر نميكنم اختلاف بزرگي ميان آن دو باشد اما او فرمول بندي دوم را ترجيح داد.

آيا اين مقاله آشكارترين اعلام انشتين مبني بر سوسياليست بودن اوست؟
ــ واقعا نميدانم. من فكر ميكنم احتمالا به همان اندازه روشن بود كه در هر جاي ديگر ميتوانست باشد. او در اين نوشته نميگويد«من يك سوسياليست هستم»، اما مطمئنا به نفع سوسياليسم استدلال ميكند و من فكر ميكنم هنوز هم يك نوشته خيلي خوب است. ما صدها بار آن را چاپ كرده ايم ــ نه واقعا صدها بار، اما بارها... [خنده]

كمك مالي مجله از سوي اف. اٌ. ماتيسن(
F.O.Mattiessen) آمد.
ــ بله، ماتيسن. دسترسي به كمك مالي ماتيسن بود كه يك فكر را به واقعيت بدل ساخت. آن كمك مالي، تنها مبلغ قابل توجهي بود كه داشتيم تا موقع اعلام درخواست كمك و آغاز كار مجله. فهرست اوليه ما تا جايي كه به ياد دارم از 400 نفر اشخاصي تشكيل ميشد كه من و لئو شخصا ميشناختيم.

يادتان هست تيراژ شماره اول چند تا بود؟
ــ نه به ياد ندارم اما تعداد آن خيلي پايين بود. بيش از 500 تا نبايد بوده باشد. يكي از اولين موفقيت هاي مانتلي ريويو عبارت از سرمقاله اي درباره جنگ كره بود. اين مقاله در تابستان 1950 به چاپ رسيد، هنگام حمله از شمال. ميگويم حمله از شمال، اما فكر ميكنم در اثر تحريكات سينگ مان ري در جنوب بود كه بعد شمال نيز در دام آن افتاد. اين، تفسير من پس از وقوع جنگ بود ــ آن موقع اواخر ماه ژوئن [1950] بود و تا ماه سپتامبر نميتوانستيم هيچ مطلبي در اين زمينه منتشر كنيم. ما پيش نويس اين مقاله را براي عده اي فرستاديم؛ تحليلي از اوضاع كره و منشاء جنگ. شمار كساني كه اين مقاله برايشان فرستاده شد قابل توجه بود، شايد ده هزار نفر. سطح بحث به نسبت آن زمان به نظر من تفسير خيلي پيشرفته اي از اوضاع بود. نه به اين علت كه ما متخصص امور كره بوديم بلكه اصول كلي ماركسيستي براي تفسير يك موقعيت عام به علاوه آنچه را از يكي دو كتاب خوب كه در آن زمان راجع به كره انتشار يافته بود و ياد گرفته بوديم به كار گرفته بوديم. از اين مقاله استقبال خوبي شد و احتمالا موجي از مشتركين جديد را در آن زمان به دنبال آورد.

ايجاد انتشارات مانتلي ريويو

حال كه صحبت از جنگ كره است، تولد انتشارات مانتلي ريويو با چاپ كتاب آي. اف. استون (
I.F. Stone) زير عنوان «تاريخ پنهاني جنگ كره» در سال 1952 صورت گرفت. پيش از آن چه اندازه آقاي استون را ميشناختيد؟
ــ او را خيلي خوب ميشناختم. ما خيلي به او نزديك بوديم. نه برپايه روابط شخصي بلكه در ارتباط با مسائل مختلف همديگر را ميشناختيم. او از همان ابتدا از پشتيبانان مانتلي ريويو نيز بود.
داستان به اين ترتيب است كه من هنوز در نيوهامپشاير زندگي ميكردم و هر ماه به نيويورك ميآمدم و نزد لئو و همسرش در آپارتمان آنها واقع در خيابان بارو اقامت ميكردم. معمولا دو سه روز آنجا ميماندم و در اين فاصله شماره ماه آينده مجله را آماده ميكرديم و در اوائل كار «بررسي ماه» [سرمقاله مجله] را نيز در همين موقع مينوشتيم. يك روز زيبا، من و لئو تصميم گرفتيم براي هواخوري بيرون برويم و بر آن شديم ناهار را در پارك مركزي نيويورك صرف كنيم. در پارك، محلي بود ــ فكر ميكنم در ضلع غربي آن ــ كه ميشه در آنجا ساندويچ گرفت. ما در آنجا نشسته بوديم و داشتيم از آفتاب عالمتاب لذت ميبرديم و راجع به مسائل مختلف بحث ميكرديم كه در ميان حيرت و مسرت، ايزي استون در كنار ما ظاهر شد. او آمد و بغل ما نشست و بلافاصله آغاز به گفتن داستان «تاريخ پنهاني جنگ كره» كرد، وقايعي كه در آن هنگام روح ما از آن خبر نداشت.
وقايعي بود شگفت انگيز. او حتي به انگليس رفته بود تا شايد يك انتشاراتي براي چاپ آن پيدا كند. اما هيچكس حاضر نبود حتي دست به آن بزند. دست او [براي چاپ كتاب] به هيچ جا بند نشده بود. مطالب كتاب در آن زمان يك سند حساس بود و شمار زيادي از انتشارات، دست رد به سينه او زده بودند. به خاطر دارم كه آن موقع اوج مك كارتيسم بود. هر چه او بيشتر صحبت ميكرد ما بيشتر شيفته ميشديم. بالاخره به او گفتيم:«خب ميتوانيم به نوشته نگاهي بياندازيم؟»